اي پژوهنده‌ي حقايق کن

شاعر : اوحدي مراغه اي

نفسي رخ درين دقايق کناي پژوهنده‌ي حقايق کن
پيش من کج نشين و راست بگويهر چه پرسم ترا بهانه مجوي
چيست؟ با خود يکي نگويي تواين جهاني که اندوريي تو
بود يا خود نبود و پيدا شد؟اصل او از کجا هويدا شد؟
که مرين گنج را کليد آمدچه نخست از عدم پديد آمد؟
از چه ساکن شد اين زمين نژند؟متحرک چراست چرخ بلند؟
وين يکي با سکون و سرد چراست؟آن يکي گرم و گرد گرد چراست؟
وين تر و خشک و گرم و سرد از چيست؟اين تف و باد و آب و گرد از چيست؟
وز چه اين تخم بيخ و بار گرفت؟به چه چيز اين زمين قرار گرفت؟
نور اين آفتاب و ماه از چيست؟ظلمت اين شب سياه از چيست؟
کدخدا چون و خانه چند آمد؟از چه اين قلعه سربلند آمد؟
چندشان دخترست و چند پسر؟چند از آن مادرند و چند پدر؟
نرسيدي به خويش، در چه رسي؟تو چه چيزي؟ چه جوهري؟ چه کسي؟
دل که و نفس را چه باشد نام؟اين خرد خود کجا و روح کدام؟
به چه کار آمدي درين خانه؟چون فتادي به شهر بيگانه؟
با تو گر نيست اين سخن با کيست؟اين فرستادن پيمبر چيست؟
چه حجاب و که حاجبست اينجا؟از چه پرهيز واجبست اينجا؟
آدم از چيست و آدمي چه بود؟سازگاري و مردمي چه بود؟
چه کسان را نمونه بايد کرد؟زندگاني چگونه بايد کرد؟
منزل اصل را چه نام بود؟خلق هر منزلي کدام بود؟
به چه خيزست باز گشت؟ بگويآنچه ديدي ز سر گدشت بگوي
پرسش حال خوب و زشت کجاست؟چيست اين دوزخ و بهشت کجاست؟
هول يوم‌الحساب چون باشد؟تن و جان را عذاب چون باشد؟
ز چه پيدا شد اين تفاوت ژرف؟اصل اينها چو نيست جز يک حرف
باز دان اين، که کار بازي نيستکار اين سلطنت مجازي نيست
گر ندانسته‌اي گناه از تستهمه دانستنيست اين به درست
تا به کيخسروي براري نامبه در آور اصول آن زين جام
اندرين خاکدان بماني تواگر اين نکتها نداني تو
وز براي چنين شماري بودآخر اين آمدن بکاري بود
همه خود بود هر چه ميبايستورنه اين دردسر چه ميبايست؟
زين جهان دانش اختيار کنيتو بدان آمدي که کار کني
رنج بيني و دردسر يابيهمه را بنگري و دريابي
کيست سالوس؟ خوش بروخنديچيست ناموس؟ دل بر او بندي
وز خدا اين رسالتست به تودانش اين حوالتست به تو
نسبت بيش و کم پديد شودتا حدوث از قدم پديد شود
ملک جاويد را ثنا گوييترک اين عالم فنا گويي
نفس بي‌علم هيچ نتوانستجز به علم اين کجا توان دانست؟